دیدار با دکتر
روز پنج شنبه صبح، در حالی که تازه از تمام شدن امتحانات در حال کشیدن نفسی به راحتی بودم که نجمه زنگ زد و گفت عصر یک دیدار دانشجویی با رئیس جمهور هست و چند تا سهمیه داریم.پاشید بیایید. با سهیلا رفتیم.ساعت چهار دفتر بودیم. یکی دو تا از بچه های دانشگاه تهران هم که آمدند یه هفت نفری شدیم و راه افتادیم به سمت پاستور. البته در انقلاب یه ده دقیقه ای معطل شدیم تا راهپیمایان موسویایی که یک پارچه سبز بزرگ و دراز را مثل تابوت (تابوت جنازه اصلاحات!) بالای سر گرفته و می بردند از خیابان بگذرند.
رسیدیم نهاد ریاست جمهوری و پس از بازرسی بدنی و عبور از یکی دو گیت، رفتیم طبقه سوم، سالن شهید بهشتی.سالن بزرگی نبود و فضا بیشتر مناسب یک دیدار صمیمانه بود.پس از یک چهل و پنج دقیقه ای انتظار بالاخره دکتر آمد. چه شور و هیجانی افتاد توی بچه ها. همه یکصدا شعار می دادند. من برای اولین بار بود که او را می دیدم. نکته بارزی که توی سخنرانی اش متوجه آن شدم و در حرفهایی که در رسانه ها می زند نیست شوخ بودن دکتر است.در نحوه صحبتش با ما که یک گروه دانشجوی جوان و پر شور و هیجان بودیم کاملا مشخص بود که او استاد دانشگاه و آشنا و در تماس با این طبقه است. البته همیشه معتقد بودم که واقعا سخنور حرفه ای است. دو سه جا وسط صحبتش بدجوری خنداندمان.
یک نکته از صحبتش که در خاطرم مانده و خیلی لذت بردم این بود که مبنای فعالیت های دولت را مثل قبل نوکری و دست بوسی مردم و عدالت و پیشرفت معرفی کرد و گفت که سیاست دولت دهم هم ادامه حرکت در مسیر آرمانهای امام و انقلاب خواهد بود. یکبار وسط صحبتش گفت شهید رجایی را در زیرزمین همین ساختمان بمب گذاشتند و به شهادت رساندند طوری که پیکر هایشان زغال شد.ما هنوز فقط چهار تا فحش خورده ایم و عکسمان سوزانده شده.ما هنوز برای این نظام و انقلاب کاری نکرده ایم...
آخر جلسه و نزدیک اذان یکی دو تا از بچه ها حرف زدند.یکی در مورد وقایع کوی دانشگاه و اینکه باید با عاملان برخورد جدی شود.یکی از دختر ها هم پرسید برنامه های دکتر در حوزه زنان چیست؟ (نمی دانم چرا این موضوع هیچ وقت برایم جالب نیست!) و یک نفر دیگر هم که در جایگاه خبرنگارها نشسته بود و نمی دانم خبرنگار بود یا نه پرسید که چرا دکتر این تهمت ها و شایعه هایی را که برایش می سازند را جواب نمی دهد و اینکه چرا باید منتظر مناظره بود تا این افترا ها را جواب داد. دکتر گفت قبول دارم که باید برخورد شود و ان شاء الله در آینده به این بی قانونی ها صریح تر پاسخ خواهیم داد.
صدای اذان که بلند شد با همان جمله زیبای سریلند باشی، میهن من حرفش را خاتمه داد.البته بچه ها چنان هجوم بردند طرفش که من و سهیلا نگرانش شدیم!
ساعت نه و نیم بود که دوتایی مسیر پاستور تا دفتر را پیاده آمدیم.باران هم می آمد و صفایی داشت.سر راه یک بسته نان خریدیم. وقتی رسیدیم توی یخچال هیچی نبود جز یک پنیر کپک زده و سبز شده! کپک هایش را جدا کرده و همان را خوردیم! نجمه و ذکیه هم بودند. البته مدتی بعد اخوی ها برایمان هندوانه آوردند.
شب را ماندیم چون که دیدیم صرف نمی کند برگردیم خوابگاه و فردایش دوباره بکوبیم بیاییم برای نماز جمعه. خلاصه صبح آبکش شده در اثر نوازش پشه ها برخواستیم و صبحانه ای و زدیم بیرون که یک جای خوب گیر بیاوریم.دو ساعتی منتظر شدیم تا آقا آمد. یک دهان خواهم به پهنای فلک / تا بگویم وصف آن رشک ملک. البته وصف سخنانش چون خودشان را که ندیدیم. خطبه دوم که فقط حال بود.عشق بود و صفا.مردم آنقدر تکبیر گفته و شعار دادند که آقا یکبار وقتی یکنفر از وسط جمعیت فرمان تکبیر داد به او گفتند:گوش کن! تکه آخرش هم که
خیلی جگر سوز بود.مردم های های گریه می کردند. یک انقلابی افتاد توی مردم.
خوب دوباره مجبورم تمام کنم چون ساعت شش و بیست و پنج دقیقه شد و ندای سایت تعطیله مسئول سایت دارد به گوش می رسد. عجب ضد حالی.